محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

اسباب کشی

بابایی خونشو عوض کرده و یه خونه بزرگتر . نزدیک نزدیک مغازه که به گفته خودش سه کوچه پایین تر از مغازه و بدون صاحب خونه ... فردا من و محرابی و ملیکایی ظهری با اتوبوس میریم پیش بابایی برای اسباب کشی . اما حیف که نه مادرجون میتونه بیاد اونم بخاطر اینکه روز عاشورا باید برن سر خاک مادر و پدرشون . خاله سمیه هم نمیتونه بیاد بخاطر اینکه یه هیئت عزاداری میخواد بره در خونه مادر شوهرش . امثال باید تنهایی وسایلا رو مرتب و جابجا کنم اونم با این وضعیت جسمی خودم . با اینکه بابایی گفته که کارگر میگیره برای جابجایی وسایلا از این خونه به خونه دیگه . من دغدغه بیشتر اینکه با وجود ملیکای فضول چه جوری تنهایی اون همه وسایل رو بزارم سرجاشون .. ...
20 آبان 1392

محراب و مدرسه

دیروز ظهر وقتی از اداره رفتم خونه ، گفتی که مامانی خانم معلم گفته فردا صبح زود بیدار شین . لباس مشکیتون رو روی لباس مدرسه بپوشین که میخوایم شما رو ببریم هیئت عزاداری . با اینکه شب ساعت 11 خوابیدی ولی صبح همین که صدات زدم پاشدی از شوق و ذوق پوشیدن لباس مشکی و رفتن به مدرسه و از اونجا هم با مینی بوس مدرسه به همراه بچه ها و معلم به هیئت عزاداری. پسر گلم همیشه ترسم از این بود که چون تا حالا به هیچ کلاس و جایی شما رو نفرستادم برای مدرسه رفتن منو  اذیت کنی . اما خدا رو شکر مدرسه رو دوست داری فقط هر شب موقع خواب ازم میپرسی مامانی فردا ساعت چند زنگمون میخوره . چرا این همه طولانیه . نمیشه ساعتش کمتر باشه . فقط همین . یک روز دیگه هم که ...
20 آبان 1392

تقلید کردن ملیکایی

یه مدتی بود که پرتقال خیلی خیلی هوس کردم . اما اون موقع هنوز این میوه نیومده بود . خلاصه هر وقت که خیلی کم پیش میومد که از خونه برم بیرون . هر وقت میرفتم مغازه ها رو نگاه می کردم ببینم اگه پرتقال اومده بخرم . خلاصه وقتی که خریدم اصلا دوست نداشتم بخورم فقط بوی پرتقال رو میخواستم . خلاصه پرتقال رو که میاوردم پوست می کردم و به شما وروجک و داداشی میدادم و خودم پوستاشو جلوی بینیم می گرفتم . یه روز دیدم که شما هم بعد اینکه پرتقالت رو خوردی پوستای توی ظرف رو برداشتی و گرفتی جلوی بینیت و بوش می کردی . امان از دست شما وروجکی . یه روز گفتی مامان آب . استکان آب رو دادم دستت یه کمی آب خوردی و رفتی سمت دستشویی . فکر کردم که میخوای مثل همیشه استکا...
20 آبان 1392

سرما خوردگی

دو هفتست که دوتایینون سرما خوردین . اوایل محراب شبا خوابش نمی برد این همه سرفه می کرد که بیدار میشد و میرفت دستشویی . بردمتون دکتر . محراب بهتر شد و ملیکا بدتر . اینهمه ملیکا بد شد که چند وقته که شبا از سرفه زیاد خوابش نمیبره و هی آب میخوره و گریه میکنه و حتی لباسای خودش و منو کثیف کرده . دکتر بخاطر اینکه که سابقه عفونت اداری داشت براش آنتی بیوتیک ننوشت و ازم خواست اول آزمایشش رو بگیرم بعد از اینکه جوابش رو بردم براش دارو مینویسه . روز جمعه بردمش آزمایشگاه . پذیرش گفت آزمایش خونش رو میگیریم ولی ادارش رو روز شنبه بگیرین توی خونه و زود برامون بیارین . نمیدونستم که آزمایش خون هم داری . بعد از پذیرش رفتیم توی اتاق نمونه گیری . خان...
18 آبان 1392

سلامی پس از مدتها

نمیدونم از کجا شروع کنم . الان که دارم مینویسم اعصابم بهم ریخته . بدجوری عذاب وجدان دارم . واقعیت اینه که : دیشب دایی غلامرضا خودشو عقیقه کرده بود . همه خواهر و برادرا رو دعوت کرد خونش و مثل همیشه بابابزرگ آشپز بود . دایی غلامرضا به محراب قول داده که یک دستگاه پلی‌استیش میخواد بهش بده . این همه شوق و ذوق داشت که میپرسید مامانی کی میخوایم بریم خونمون . آخه ساعت 9 شب شده من باید بخوابم . بیشتر این سوال کردنات برای این بود که داییت گفته بود وقتی خواستی بری خونتون دستگاه رو بهت میدم . خلاصه شب نشینی و شام خوردن که تموم شد بابایی از اونجا از همه خداحافظی کرد و رفت ( خدا بهمراش ، انشاءالله که همیشه صحیح و سالم باشه و سایش بالای سر ...
18 آبان 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

دایی : دایی عمو : عمو بابابزرگ : بابابدوگ . بابابزرگ رو خیلی خیلی دوستش داری . بعضی اوقات مادرجون میگه خوبه صبح تا شب من با ملیکام ولی ببین چقدر بابابزرگش رو دوست داره . مادرجون: ماجون قبلا به داداشی می گفتی دادا : اما یه مدتی شده که میگی داداش . چایی : چاجی مرسی : مرسی گوشی رو برمیداری و میگیری جای گوشت و قدم زنان میری و میگی ادو بابایی / ادو بابایی . به الو می گی ادو اگه کسی صدات بزنه میگی : ها ، چی وقتی بابایی میاد با محراب مسابقه میزارین میرین او طرف حال و وقتی می گم یک ، شما دو و سه رو می گی و با داداشی بدو بدو میاین سمت بابایی و دستات رو باز می کنی با لبای خندون و قهقهه میپری توی بغل بابایی آجر : آجر وقتی ظرف...
16 آبان 1392

محراب فضول ولی توی مدرسه مظلوم

وقتی میومدم دنبالت یا دلت رو میگرفتی تا پاتو می گرفتی و می گفتی که بچه ها منو میزنن . منو از روی صندلی میندازن و کیفمو پرتاب می کنن . میگن دوستت نداریم و باهام بازی نمی کنن . فقط ابوالفضل - پسر  همکارم - با من بازی می کنی و توی حیاط گمش می کنم این همه دنبالش می گردم و پیداش نمی کنم . ازم خواستی که دفتر نقاشی تو خونه رو بهت بدم که ببری مدرسه و زنگ تفریحت نقاشی بکشی . من چون دلم برات سوخت قبول کردم که دفترت رو ببری . وقتی میومدی خونه دوست داشتی که تا شب با نوید بازی کنی . می گفتم آقا محراب الان بخواب وقتی بیدار شدی برو با نوید بازی کن . می گفتی که تو مدرسه که کسی با من دوست نمیشه و اصلا بازی نمی کنم الانم که نوید هست نمیزاری باهاش باز...
10 آبان 1392
1